| به نام ِایزدِ بخشاینده ی بخشایشگر |
5 | سپاس و آفرین خذای را کی این جهان و آن |
6 | جهان را آفریذ و ما بندگان را اندر جهان پذیذار کَرد |
7 | و نیک اندیشان و بَذکرداران را پاذاش و پاذافره برابر |
8 | داشت و دروذ بَر برگُزیذگان و پاکان و دینداران باذ ، |
9 | خاصّه بَر بهترین ِخَلقِ خذا محمّدِ مصطفی ، صلّی |
10 | اللّه علیه و سلّم ، و بَر اهلِ بیت و نامداران ِاو باذ. |
11 | |
12 | آغازِ کارنامه ی ِشاهان از گِردآوریذه ی |
13 | ابومنصور المَعْمری دستورِ ابومنصور |
14 | عبدالرّزّاق عبداللّه فرّخ |
15 | |
16 | اوّل ایذون گویذ در این نامه کی : تا جهان بوُذ |
17 | مَردم گِردِ دانش گشته اند و سخن را بزرگ داشته و |
18 | نیکوترین یاذگاری سخن دانسته اند ، چه اندر این |
19 | جهان مَردم به دانش بزرگوارتر و مایه دارتر. و چون |
20 | مَردم بذانست کی از وی چیزی نمانَذ پایذار ، بذان |
21 | کوشذ تا نام ِاو بمانَذ و نشان ِاو گسسته نشوذ چو |
22 | آباذانی و جای ها استوار کردن و دلیری و شوخی و |
23 | جانسپردن و دانایی بیرون آوردن مردمان را به ساختن |
24 | کارهای نوآیین. چون شاهِ هندوان کی کلیله و دمنه و |
25 | شاناق و رام و رامین بیرون آورْد . و مأمون پسرِ هرون |
26 | الرّشید مَنِش ِپاذشاهان و همّتِ مهتران داشت ، یک روز |
27 | با فرزانگان نشَسته بوُذ . گفت : «مَردم بایذ کی تا اندر |
28 | این جهان باشند و توانایی دارند بکوشند تا از ایشان |
29 | یاذگاری بوَذ تا پس از مرگ نامشان زنده بوَذ». عبداللّه |
30 | پسرِ مقفّع کی دبیرِ او بوُذ ، گفتش کی : «از کسری |
31 | انوشیروان چیزی مانده است کی از هیچ پاذشاه |
32 | نمانده است». مأمون گفت : «چه مانْد ؟» گفت : |
33 | «نامه یی از هندوستان بیاورْد، آن را برزویه ی ِطبیب از |
34 | هندوی به پَهلَوی گردانیذه بوُذ ، تا نام ِاو زنده شذ |
35 | میان ِجهانیان و پانصذ هزار دِرَم هزینه کَرد». مأمون |
36 | آن نامه بخواست ، و آن نامه بذیذ . فرموذ - دبیرِ خویش |
37 | را - تا از زبان ِپَهلَوی به زبان ِتازی گردانیذ. پس امیر |
38 | سعید نصر بن احمد، این سخن بشنیذ ، خوش آمذش. |
39 | دستورِ خویش را - خواجه بلعمی - بَر آن داشت تا از |
40 | زبان ِتازی به زبان ِپارسی گردانیذ، تا این نامه به دستِ |
41 | مردمان افتاذ و هر کَسی دست بذو اندر زذند ، و روذکی |
42 | را فرموذ تا به نظم آورْد ، و کلیله و دمنه اندر زبان ِ |
43 | خُرد و بزرگ افتاذ و نام ِاو بذین زنده گشت و این نامه |
44 | از او یاذگاری بمانْد . پس چینیان تصاویر اندر |
45 | افزوذند تا هر کَسی را خوش آیذ دیذن و خواندن ِآن . |
46 | پس امیر ابومنصور عبدالرّزّاق مَردی بوُذ با فرّ و |
47 | خویشکام بوُذ و با هنر و بزرگمنش بوُذ اندر کامروایی |
48 | و با دستگاهی تمام از پاذشاهی و سازِ مهتران ، و |
49 | اندیشه ی ِبلند داشت و نژاذِ بزرگ داشت به گوهر و از |
50 | تخم ِاسپهبذان ِایران بوُذ و کارِ کلیله و دمنه و نشان ِ |
51 | شاهِ خراسان بشنیذ ، خوش آمذش . از روزگار آرزو کَرد تا |
52 | او را نیز یاذگاری بوَذ اندر این جهان . پس دستورِ |
53 | خویش ابومنصور المَعْمری را بفرموذ تا خداوندان ِ |
54 | کُتُب را از دهقانان و فرزانگان و جهاندیذگان ، از |
55 | شهرها بیاورْد. و چاکرِ او - ابومنصور المَعْمری - به |
56 | فرمان ِاو، نامه کَرد و کَس فرستاذ به شهرهای خراسان، |
57 | و هُشیاران از آنجا بیاورْد، چون ماخ پیر خراسانی از |
58 | هری، و یزدانداذ پسرِ شاپور از سیستان ، و چون شاهوی |
59 | خورشیذ پسرِ بهرام از نشابور ، و چون شاذان پسرِ |
60 | برزین از طوس ، و هر چهارشان گِرد کَرد و بنشانْد به |
61 | فراز آوردن ِاین نامه های شاهان و کارنامه هاشان و |
62 | زندگانی ِهر یکی ، و روزگارِ داذ و بیداذ و آشوب و |
63 | جَنگ و آیین از کِی ِنخستین کی اندر جهان او بوُذ |
64 | کی آیین ِمَردمی آورْد و مردمان از جانوران پذیذ آورْد |
65 | تا یزدگرد شهریار کی آخِرِ ملوکِ عجم بوُذ ، اندر ماهِ |
66 | محرّم و سال بَر سیصذ و چهل و شش از هجرتِ بهترین ِ |
67 | عالَم محمّد مصطفی ، صلّی اللّه علیه و سلّم. |
68 | و این نامه را نام شاهنامه نهاذند و تا خذاوندان ِ |
69 | دانش اندر این نگاه کُنند و فرهنگِ شاهان و مهتران و |
70 | فرزانگان و کار و سازِ پاذشاهی و نهاذ و رَفتارِ ایشان و |
71 | آیین های نیکو و داذ و داوری و رای و راندن ِکار و سپاه |
72 | آراستن و رزم کردن و شهر گشاذن و کین خواستن و |
73 | شبیخون کردن و آزرم داشتن و خواستاری کردن ، این |
74 | همه را بذین نامه اندر بیابند. |
75 | پس این نامه ی ِشاهان گِرد آوردند و گزارش |
76 | کردند ، و اندر این چیزهاست کی به گفتار مَر خواننده |
77 | را بزرگ آیذ و هر کَسی دارند تا از او فایذه گیرند ، و |
78 | چیزها اندر این نامه بیابند کی سهمگن نمایذ و این |
79 | نیکوست ، چون مغزِ او بذانی و تو را دُرست گردذ ، چون |
80 | دستبُرذِ آرش، و چون همان سنگ کجا افریذون به پای |
81 | باز داشت، و چون ماران کی از دوش ِضحّاک برآمذند. |
82 | این همه دُرست آیذ به نزدیکِ دانایان و بخرذان به |
83 | معنی . و آن کی دشمن ِدانش بوَذ ، این را زشت گردانَذ. و |
84 | اندر جهان شگفتی فراوان است ، چنان چون پیغامبرِ |
85 | ما، صلّی اللّه علیه و سلّم، فرموذ : «حَدِّثوا عَنْ بَنِی |
86 | اِسْرَائِیلَ وَ لاَ حَرَجَ». گفت : «هر چه از بنی اسرائیل |
87 | گویند ، همه بشنویذ کی بوذه است و دروغ نیست». |
88 | پس دانایان کی نامه خواهند ساختن ، ایذون سزذ |
89 | کی هفت چیز به جای آورند مَر نامه را : یکی بنیاذِ |
90 | نامه، یکی فرِّ نامه، سدیگر هنرِ نامه، چهارم نام ِ |
91 | خذاوندِ نامه، پنجم مایه و اندازه ی ِسخن پیوستن ، |
92 | ششم نشان داذن از دانش ِآن کَس که نامه از بهرِ اوست ، |
93 | هفتم دَرهای هر سخنی نگاهداشتن. |
94 | و خواندن ِاین نامه ، دانستن ِکارهای ِشاهان است |
95 | و بخشش کردن ِگروهی از ورزیذکان کارِ این جهان ، و |
96 | سوذِ این نامه هر کَسی را هست و رامش ِجهان است و |
97 | اَندُهگسارِ اَندُهگنان است و چاره ی ِدرماندگان است و |
98 | این را شاهان کارنامه از بهرِ دو چیز خوانند : یکی از |
99 | بهرِ کارکَرد و رَفتار و آیین ِشاهان تا بذانند و در |
100 | کذاخذایی با هر کَس بتوانند ساختن ، و دیگر کی اندر |
101 | او داستان هاست کی هم به گوش و هم به گوِش خوش |
102 | آیذ کی اندر او چیزهای نیکو و با دانش هست ، |
103 | همچون : پاذاش ِنیکی و پاذافرهِ بَذی و تُندی و نَرمی و |
104 | دُرشتی و آهستگی و شوخی و پرهیز و اندر شذن و |
105 | بیرون شذن و پند و اندرز و خشم و خشنوذی و شگفتی ِ |
106 | کارِ جهان ، و مَردم اندر این نامه ، این همه کی یاذ |
107 | کردیم بذانند و بیابند . اکنون یاذ کُنیم از کارِ شاهان |
108 | و داستان ِایشان از آغازِ کار. |
109 | |
110 | آغازِ داستان |
111 | |
112 | هر کجا آرامگاهِ مردمان بوَذ ، به چهار سوی ِ |
113 | جهان، از کران تا کران این زمین را ببخشیذند و به |
114 | هفت بهر کَردند و هر بهری را یکی کشور خواندند : |
115 | نخستین را ارزه خواندند ، دوم را سوت خواندند ، سوم را |
116 | فرددفش خواندند ، چهارم را ویذدفش خواندند ، پنجم |
117 | را ووربرست خواندند ، ششم را وورجرست خواندند ، |
118 | هفتم را کی میان ِجهان است خنرس بامی خواندند . و |
119 | خنرس بامی این است کی ما بذو اندریم ، و شاهان او را |
120 | ایرانشهر خواندندی ، و گوشه را امست خواندند و آن |
121 | چین و ماچین است و هندوستان و بربر و روُم و خزر و |
122 | روس و سقلاب و سمندر و برطاس ، و آن کی بیرون از |
123 | اوست سکه خواندند . و آفتاب بَرآمذن را باختر |
124 | خواندند و فروشذن را خاور خواندند و شام و یَمن را |
125 | مازندران خواندند و عراق و کوهستان را سورستان |
126 | خواندند . و ایرانشهر از روُذِ آموی است تا روُذِ مصر ، و |
127 | این کشورهای دیگر پیرامون ِاویند ، و از این هفت |
128 | کشور ، ایرانشهر بزرگوارتر است به هر هنری ، و آن کی |
129 | از سوی ِباختر است چینیان دارند ، و آن کی از سوی ِ |
130 | راستِ اوست هندوان دارند ، و آن کی از سوی ِچپِ اوست |
131 | تُرکان دارند ، و دیگر خزران دارند ، و آن کی راستر |
132 | بربریان دارند ، و از چپِ رُوم خاوریان دارند و مازندریان |
133 | دارند ، و مصر گویند از مازندران است ، و این دگر همه |
134 | ایرانزمین است از بهرِ آن کی ایران بیشتر این است |
135 | کی یاذ کردیم. |
136 | و بِذان کی اندر آغازِ این کتاب مَردم فراوان |
137 | سخن گویند و ما یاذ کُنیم گفتارِ هر گروهی تا |
138 | دانسته شوذ آن را کی خواهذ برسذ و آن راهی که |
139 | خوشتر آیذش بَر آن بروذ : اندر نامه ی ِپسرِ مقفّع و |
140 | حمزه ی ِاصفهانی و مانندگان ایذون شنیذیم کی از |
141 | گاهِ آدم صفی ، صلوات اللّه و سلامه علیه ، فراز تا |
142 | بذین گاه کی آغازِ این نامه کَردند پنج هزار و |
143 | هفتصذ سال است . و نخستین مَردی کی اندر زمین |
144 | پذیذ آمذ آدم بوُذ . و همچنین از محمّد جهم برمکی |
145 | مرا خبر آمذ و از زاذوی شاهوی ، و از نامه ی ِبهرام |
146 | اصفهانی همچنین آمذ و از نامه ی ِساسانیان ِموسی |
147 | عیسی خسروی و از هشام قاسم اصفهانی و از نامه ی ِ |
148 | پاذشاهان ِپارس و از گَنجنامه ی ِمأمون و از بهرامشاه |
149 | مردانشاه کرمانی و از فرّخان موبذان موبذ یزدگرد |
150 | شهریار و از رامین کی بنده ی ِیزدگرد شهریار بوُذ ، |
151 | هم چنین آمذ و از فروذِ ایشان به دویست سال برسذ |
152 | کی یاذ کُنیم و از گاهِ آدم باز چند است و ایشان بذین |
153 | گفتار گِرد آمذند کی ما یاذ خواهیم کردن و این نامه |
154 | را هر چه گزارش کُنیم از گفتارِ دهقانان بایذ آورْد کی |
155 | این پاذشاهی به دستِ ایشان بوُذ و از کار و رَفتار و از |
156 | نیک و بَذ و از کم و بیش ایشان دانند . پس ما را به |
157 | گفتارِ ایشان بایذ رَفت . پس آنچ از ایشان یافتیم ، از |
158 | نامه های ِایشان گِرد کَردیم و این دشوار از آن شذ کی |
159 | هر پاذشاهی کی دراز گردذ ، یا دین ِپیغامبری به |
160 | پیغامبری شوذ ، و روزگار برآیذ ، بزرگان آن کار فرامُش |
161 | کُنند و از نهاذ بگردانند و بر فروذی افتذ ، چنانک |
162 | جهودان را افتاذ میان ِآدم و نوح و از نوح تا موسی |
163 | همچنین ، و از موسی تا عیسی همچنین ، و از عیسی |
164 | تا محمّد ، صلّی اللّه علیه و سلّم . و این از بهرِ آن |
165 | گفتند کی این زمین بسیار تهی بوُذه است از مردمان |
166 | و چون مَردم نبوَذ ، پاذشاهی به کار نیایذ ، چه ، مهتر به |
167 | کهتران بوَذ و هر جا کی مَردم بوَذ از مهتر چاره نبوَذ و |
168 | مهتر بَر کهتر از گوهرِ مَردم بایذ ، چنانک پیغامبرِ |
169 | مَردم هم از مَردم بایست . و هم گویند کی از پسِ مرگِ |
170 | گیومرث صذ و هفتاذ و اند سال پاذشاهی نبوُذ |
171 | جهانیان یله بوُذند ، چون گوسپندان بی شبان در |
172 | شبانگاهی ، تا هوشنگِ پیشداذ بیامذ ، و چهار بار |
173 | پاذشاهی از ایران بشذ و نذانند کی چند گذشت از |
174 | روزگار . و جهودان همیگویند از توریةِ موسی ، علیه |
175 | السّلام ، کی از گاهِ آدم تا آن روز کی محمّد عربی ، صلّی |
176 | اللّه علیه و سلّم ، از مکّه برَفت چهار هزار سال بوُذ و |
177 | ترسایان از انجیلِ عیسی همیگویند پنج هزار و |
178 | پانصذ و نوذ و سه سال بوُذ و بعضی آدم را گیومرث |
179 | خوانند . این است شمارِ روزگارِ گذشته کی یاذ کَردیم |
180 | از روزگارِ ایشان ، و ایزذ ، تعالی ، بِهْ دانذ کی چون بوُذ . |
181 | و آغازِ پذیذ آمذن ِمَردم از گیومرث بوُذ و ایشان |
182 | کی او را آدم گویند ، ایذون گویند کی نخست |
183 | پاذشاهی کی بنشَست هوشنگ بوُذ و او را پیشداذ |
184 | خواندند کی پیشتر کَسی کی آیین ِداذ در میان ِ |
185 | مردمان پذیذ آورْد او بوُذ ، و دیگر گروه کیان بوُذند ، و |
186 | سدیگر اشکانیان بوُذند ، و چهارم گروه ساسانیان |
187 | بوُذند . و اندر میان گاه پیکارها و داوریها رَفت از |
188 | آشوب کردن با یکدیگر و تاختنها و پیشی کردن و |
189 | برتری جُستن ، کی از پاذشاهی ِایشان این کشور تهی |
190 | ماندی و بیگانگان اندر آمذندی و بگرفتندی این |
191 | پاذشاهی به فروتنی ، چنانک به گاهِ جمشیذ بوُذ و به |
192 | گاهِ نوذر بوُذ و به گاهِ اسکندر بوُذ و مانندِ این. |
193 | پس پیش از آنک سخن ِشاهان و کارنامه ی ِایشان |
194 | یاذ کُنیم ، نژاذِ ابومنصور عبدالرّزّاق کی این نامه را |
195 | نیز فرموذ تا جمع کُنَذ چاکرِ خویش را ابومنصور |
196 | المَعْمری ، و نژاذِ او نیز ، بگوییم کی چون بوُذ و ایشان |
197 | چه بوُذند تا آنجا رسیذند : |
198 | اوّلاً . نسبِ ابومنصور عبدالرّزّاق : محمّد بن |
199 | عبدالرّزّاق بن عبداللّه بن فرّخ بن ماسه بن مازیار بن |
200 | کشمهان بن کنارنگ بن خسرو بن بهرام بن آذرگشسب |
201 | بن گوذرز بن داذآفریذ بن فرّخزاذ بن بهرام - کی به گاهِ |
202 | پرویز اسپهبذ بوُذ - پسرِ فرّخ بوذرجمهر - کی دستورِ |
203 | نوشیروان بوُذ - پسرِ آذرکلباذ - کی به گاهِ پیروز |
204 | اسپهسالار بوُذ - پسرِ برزین - کی به گاهِ اردشیر |
205 | بابکان سالار بوُذ - پسرِ بیژن پسرِ گیو پسرِ گوذرز |
206 | پسرِ کشواذ - و او را کشواذ از آن خواندندی کی از |
207 | سالاران ِایران هیچ کَس آن آیین نیاورْد کی او آورْد و |
208 | پهلوانی کشورها و مرزبانی و بخشش ِهفت کشور او |
209 | کرده بوُذ و کژ مَردم بوُذ ، و این از سه گونه گویند ، و |
210 | گوذرز به گاهِ کیخسرو سالار بوُذ ، پیران را او کُشت کی |
211 | اسپهبذِ افراسیاب بوُذ - پسرِ حبن پسرِ سوانی پسرِ |
212 | آرس پسرِ بندوی نبیره ی ِمنوچهر نبیره ی ِایرج و ایرج |
213 | پسرِ افریذون و افریذون پسرِ آبتین و آبتین از |
214 | فرزندان ِجمشیذ . و پیران پسرِ ویسه بوُذ و ویسه پسرِ |
215 | زاذشم بوُذ پسرِ کهین بوُذ و زاذشم پسرِ تور و تور پسرِ |
216 | افریذون نیز پسرِ آبتین و آبتین از فرزندان ِجمشیذ . |
217 | ثانیا . نسبِ ابومنصور المَعْمری : ابومنصور بن |
218 | احمد بن عبداللّه بن جعفر بن فرّخزاذ بن پشنگ بن |
219 | گرانخوار بن کنارنگ . و کنارنگ پسرِ سرهنگِ پرویز |
220 | بوُذ و به کارهای ِبزرگ او رَفتی و آنگه کی خسرو |
221 | پرویز به دَرِ رُوم شذ ، کنارنگ پیشرو بوُذ لشکرِ پرویز |
222 | را و حصارِ رُوم بستذ . نخستین کَسی کی به دیوار بَر |
223 | رَفت و با قیصر درآویخت و او را بگرفت و پیش ِشاه |
224 | آورْد ، او بوُذ . و در هنگام ِساوه شاهِ تُرک کی بَر دَرِ هری |
225 | آمذ ، کنارنگ پیش ِاو شذ به جنگ ، و ساوه شاه را به |
226 | نیزه بیفگند ، و لشکر شکسته شذ ، و چون رزم ِهری |
227 | بکرد ، نشابور او را داذ و طوس را خوذ بذو داذه بوُذ ، و |
228 | خسرو او را گفت : «گفتی کی تنها ، هزار مَرد را بزنم» . |
229 | گفت : «آری گفته ام» . خسرو از زندانیان و گنهکاران ، |
230 | هزار مَرد نیک بگُزیذ و سلیح پوشانیذ . دیگر روز آن |
231 | هزار مَرد را با کنارنگ به هامونی فرستاذ و خسرو از |
232 | دور همینگریست با مهتران ِسپاه . کنارنگ با ایشان |
233 | برآویخت ، گاه به شمشیر و گاه به تیر . بهری را |
234 | بکُشت و بهری را بخست ، و هر باری کی اسپ افگندی ، |
235 | بسیار کَس تبه کَردی ، تا سرانجام ستوهی پذیرفتند |
236 | و بگریختند ، و کنارنگ پیش ِشاه شذ و نماز بُرد و |
237 | آفرین کَرد ، خسرو طوس بذو داذ . و از گُردان مَردی |
238 | همتای ِاو بوُذ نام ِاو رقبه . او را نیز از خسرو بخواست |
239 | و با خویشتن به طوس بُرد . و رقبه آن بوُذ کی کنارنگ |
240 | هزار مَرد از خسرو پرویز بخواست رزم ِتُرکان را . خسرو |
241 | گفت : «خواهی هزار مَرد ببَر ، خواهی رقبه ، کی کم |
242 | رنج تر بوَذ مر تو را» . پس هر دُوان به طوس شذند ، با |
243 | هزار مَردِ ایرانی ، و رقبه را نیکو همیداشت ، و با |
244 | تُرکان جنگ کَردند و پیروز آمذند و طوس بستذند و |
245 | کنارنگ پاذشاهی بگرفت و رقبه را نیکو همیداشت . |
246 | تیراندازی بوُذ کی همتاش نبوُذی . پس روزی کنارنگ |
247 | و رقبه هر دو به شکار رَفتند با پسران و سرهنگان . |
248 | کنارنگ گفت : «امروز هر شکاری کی کُنیم تیر بَر سَر |
249 | زنیم تا باریک اندازی پذیذ آیذ» . هرچ کنارنگ زذه |
250 | بوُذ بَر سَر تیر زذه بوُذ . رقبه بَر کنارنگ آفرین کَرد . |
251 | روزِ دیگر کنارنگ فرموذ تا غِراره یی پُر کاه بیاوردند . |
252 | کنارنگ اسپ برانگیخت و نیزه بزذ و آن غِراره را بَر |
253 | سَرِ نیزه برآورْد و بینداخت ، و به گاهِ یزدگرد شهریار |
254 | او را بکُشتند . و چون عُمَر بن الخطّاب ، عبداللّه عامر |
255 | را بفرستاذ تا مَردم را به دین ِمحمّد خوانَذ ، صلّی اللّه |
256 | علیه و سلّم ، کنارنگ پسر را پذیره ی ِاو فرستاذ به |
257 | نشابور ، و مَردم در کهندز بوذند ، فرمان نبُردند . از وی |
258 | یاری خواست . یاری کَرد تا کار نیکو شذ . بَعد از آن |
259 | هزار دِرَم وام خواست ، گروگان طلبیذ . گفت : «گروگان |
260 | ندارم» . گفت : «نشابور مرا دِه» . نشابور بذو داذ ، چون |
261 | دِرَم بستذ ، باز داذ . عبداللّه عامر آن حرب او را داذ و |
262 | کنارنگ به رزم کردن ِاو شذ و این داستان مانْد کی |
263 | گویند : «طوس از آن ِفلان است و نشابور به گروگان |
264 | دارذ» . و حسن بن علی مروزی از فرزندان ِاو بوُذ تا به |
265 | هنگام ِحُمَیْد طایی کی از دستِ ایشان بستذ و آن |
266 | مهتری به دیگر دوذه افتاذ . پس به هنگام ِابومنصور |
267 | عبدالرّزّاق طوس بستذند و سزا به سزا رسیذ . |
268 | و نسبِ این هر دو کَس کی این کتاب کَردند ، |
269 | چنین بوُذ کی یاذ کَردیم. |