پيرو اشاراتي كه در زمينه زبان پارسي با عنوان پارسي ايراني نيست، بلكه ايراني-ژرمني است نگاشتم، در اينجا نيز اشاراتي در مورد اشتراكات تاريخ اساطيري ايران و ژرمن بيان ميدارم، با نگاهي به اسطورههاي اين دو قوم هندواروپايي به سادگي ميتوان نقاط مشترك بسياري را يافت تا جايي كه حتي برخي از داستانهاي اساطيري را ميتوان يكسان فرض نمود، قدم اولي كه بنده در اين زمينه برداشتم بك جستجوي ساده در دائرةالمعارفها بود، از قديميترين متون ادبي ژرمني كه حتي از شاهنامه ما نيز قدمت بيشتري دارد «منظومه هايدبرند» (Lay of Hildebrand) ميباشد كه گفته ميشود تنها اثر برجاي مانده از زبان ژرمني قديم است كه در ادبيات شفاهي قبايل ژرمني اهميت و جايگاه والايي داشته است، اطلاعات بيشتري در مورد اين منظومه ژرمني را در اين دائرةالمعارف به زبان انگليسي مطالعه كنيد: http://www.nationmaster.com/encyclopedia/Lay-of-Hildebrand
The Lay of Hildebrand (Das Hildebrandslied) is a heroic lay, written in Old High German alliterative verse. It is one of the earliest literary works in German, and it tells of the tragic encounter in battle between a son and his unrecognized father. It is the only surviving example in German of a genre which must have been important in the oral literature of the Germanic tribes.
همانطور كه مشاهده ميكنيد داستان كلي اين منظومه در زمينه يك نبرد تراژديك بين پدر و پسري ميباشد كه از رابطه پدر و
پسري خود آگاهي ندارند، واضح است كه اين داستان بلافاصله نبرد بين رستم و سهراب را در ذهن متواتر ميسازد، دائرةالمعارف مذكور بدين موضوع بدين گونه اشاره داشته است:
A more distant analogue is the Persian tale of Rostam in the Shahnameh (The Epic of Kings), who kills his son Sohrab in single combat between two armies. They do not recognize each other until, after Sohrab has been fatally wounded, Rostam sees the arm-ring he had given his son at his birth. The similarities with the Hildebrandslied suggest the story may derive from an Proto-Indo-European folk tale.
بنابراين تشابه اين دو داستان حتي در جزئيات همچون بازوبندي كه در كودكي پدر به پسر خود داده و عامل شناسايي پسر ميگردد جاي شك و شبهاي را باقي نميگذارد كه آنچانكه در متن انگيسي بالا آمده اين دو داستان داراي يك ريشه مشترك هندواروپايي ميباشند، نكته جالب اينجاست كه بخش انتهايي متن ژرمني از بين رفته است و انتهاي داستان مشخص نيست ولي پژوهشگران بر اساس همين داستان شاهنامه و ديگر شواهد عنوان ميدارند كه به احتمال زياد پسر توسط پدر در جنگ رو در رو بين آن دو كشته ميشود.
پس ار رستم و سهراب شخصيت معروف ديگري كه در شاهنامه وجود دارد، اسفنديار رويينتن ميباشد، شباهت بين اسفنديار (سپنديار) و سيگورد يا همان زيگفريد كه معروفترين اسطوره ژرمني است، حتي در اسامي مشابه آنها كاملا واضح و آشكار است و اشارات بسياري نيز بدان شده است، همانطور كه در اينجا ميتوانيد بخوانيد: http://www.nationmaster.com/encyclopedia/Sigurd از مهمترين شباهات بين اين دو رويينتن بودن آنها و همچنين داشتن يك نقطه ضعف و آسيبپذبر (چشم اسفنديار و پشت شانه زيگفريد) ميباشد، البته اسطوره يوناني آشيل نيز شياهاتي به اين دو دارد، يعني وي نيز رويينتن عنوان گشته و نقطه ضعفش نيز پاشنه وي بيان شده است ولي همانطوركه در اينجا ميتوانيد بخوانيد: http://en.wikipedia.org/wiki/Achilles در داستان ايلياد هومر آشيل به هيچوجه رويينتن نبوده و چراكه به نقل از هومر در نبردي بين وي و قهرمان يوناني ديگر به نام آستروپايوس (Asteropaios)، آشيل زخمي نيز برداشته و از آرنجش خون جاري ميگردد، همانطور كه اشاره شده است داستان رويينتن بودن وي قرنها بعد (شايد تحت تاثير داستانهاي اساطيري ايران يا حتي ژرمني) توسط استيوس (Statius) در قرن اول ميلادي به وي اطلاق گشت.
به هر حال تشابه شخصيتهاي اساطيري اسفنديار و زيگفريد به همين مورد نيز ختم نميگردد و در جاهايي ديگري نيز ميتوان اين شباهات را مشاهده نمود مانند نبرد اين دو با اژدها:
اسنفديار و اژدها:
زيگفريد و اژدها:
پس از آشيل يوناني شايد هملت انگليسي در تراژدي شكسپير معروفترين قهرمان اروپايي باشد، شكسپير اين شخصيت را از يك شخصيت اساطيري ژرمني به نام املث (Amleth) بر اساس داستاني كه در قرن سيزدهم ميلادي توسط شاعر و مورخ دانماركي به نام سكسو گراماتيكوس (Saxo Grammaticus) نگاشته شده است، به عاريه گرفته است، با نگاهي به يك دائرةالمعارف مانند اين: http://www.1911encyclopedia.org/Hamlet در مورد هملت مطالب جالبي ميتوانيد بخوانيد كه مهمترين آنها شباهت بسيار زياد اين شخصيت به داستان كيخسرو در شاهنامه ميباشد:
Dr. O. L. Jiriczek 6 first pointed out the striking similarities existing between the story of Amleth in Saxo and the other northern versions, and that of Kei Chosro in the Shahnameh (Book of the King) of the Persian poet Firdausi. The comparison was carried farther by R. Zenker (Boeve Amlethus, pp. 207-268, Berlin and Leipzig, 1904), who even concluded that the northern saga rested on an earlier version of Firdausi's story, in which indeed nearly all the individual elements of the various northern versions are to be found.
همانطوركه مشاهده ميكنيد شباهات بين املث در داستانهاي اساطيري اروپاي شمالي و كيخسرو در شاهنامه آنچنان زياد است كه محققين را به اين گمان رسانده است كه حماسه اسكانديناويايي بر اساس داستان فردوسي نگاشته شده است چراكه تقريبا تمامي عناصر داستان شاهنامه در اين نسخه اروپاي شمالي نيز يافته ميشوند، اما اين امكان تا چه حد وجود داشته است؟ آيا اين احتمال وجود دارد كه ترجمه داستان فردوسي تنها پس از يك قرن به دست گراماتيكوس در دانمارك رسيده باشد؟!